کتابخوانی

ساخت وبلاگ
اسی دزده ، پاهایش معلول بود ؛ موهایی بلند و کثیف داشت با ریش هایی توپی . دلش میخواست همتیپ داریوش باشد . دو عصای چوبی داشت که با آن ها توی دروازه می ایستاد و دروازه بانی میکرد . شوت که میزدند توپ را با چوبش میگرفت . بد هم نبود . کافی بود مسیر توپ را بفهمد ، عصا را بلند میکرد و توپ میخورد به عصا . یک تعمیرگاه ضبط صوت هم داشت زیر پله خانه شان . ضبط های دزدی را مفت میخرید ، زود بازشان میکرد و از قطعاتش استفاده میکرد کسی به چشم خودش ندیده بود دزدی کند یا حتی مال خوری کند اما مشهور بود به اسی دزده . یعنی پشت سرش میگفتند اسی دزده ، جلوی خودش که اقا اسی بود ، یا رفقای صمیمی اش بهش میگفتند :{ آقا داریوش ...} عکس بزرگی از داریوش خواننده ی روی شیب زیر پله زده بود و پشت ماشین ژیانش با شبرنگ قرمز نوشته بود :{ یاور همیشه مومن...} اسی دزده آدم محبوبی نبود . بیش تر یار غار خلاف کارها بود . کمتر هم ما جرعت میکردیم برویم سراغش . حتی اگر وسایل برقیمان خراب میشد دو خیابان آن طرف تر میرفتیم ولی سراغ او نمیرفتیم . یکبار اسی دزده با یوسف درازه دعوایش شد . چنان با عصا زد کله اش که راهی بیمارستان شد . علت دعوایشان مشخص نبود . سر پول بود ؟ شاید ! بعد اسی دزده را بردند کلانتری و چند روز در مغازه بسته بود . هفته ی بعدش که اسی دزده از کلانتری امد یک راست رفت خانه شان و بیرون نیامد . حتی رفقایش هم که میرفتند دم در یک جوری دکشان میکرد . بعد از یک هفته آمد بیرون و هرچه وسیله توی زیر پله داشت ریخت توی ژیان و برد جایی که معلوم نشد کجا بود . در مغازه زیر پله بسته بود و فقط اسی دزده می امد دم در خانه مینشست روی ویلچر و با خودش خلوت میکرد . کمتر کسی سراغش میرفت یا اگر میرفت آنقدر بی اعتنایی میکرد که از دور و ور کتابخوانی...ادامه مطلب
ما را در سایت کتابخوانی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : hadisenagi بازدید : 76 تاريخ : شنبه 10 دی 1401 ساعت: 14:50

مردی با پدرش در سفر بود که پدرش از دنیا رفت. از چوپانی در آن حوالی پرسید: «چه کسی بر مرده های شما نماز می خواند؟» چوپان گفت: «ما شخص خاصی را برای این کار نداریم؛ خودم نماز آنها را می خوانم».مرد گفت: «خوب لطف کن نماز پدر مرا هم بخوان!» چوپان مقابل جنازه ایستاد و چند جمله ای زمزمه کرد و گفت : «نمازش تمام شد!» مرد که تعجب کرده بود گفت: این چه نمازی بود؟ چوپان گفت: بهترازاین بلد نبودم مرد از روی ناچاری پدر را دفن کرد و رفت. شب هنگام، در عالم رؤیا پدرش را دید که روزگار خوبی دارد. از پدر پرسید: «چه شد که این گونه راحت و آسوده ای؟»پدرش گفت: «هر چه دارم از دعای آن چوپان دارم!» مرد، فردای آن روز به سراغ چوپان رفت و از او خواست تا بگوید در کنار جنازۀ پدرش چه کرده و چه دعایی خوانده؟چوپان گفت: «وقتی کنار جنازه آمدم و ارتباطی میان من و خداوند برقرار شد، با خدا گفتم : « خدایا اگر این مرد، امشب مهمان من بود، یک گوسفند برایش زمین می زدم. حالا این مرد، امشب مهمان توست. ببینم تو با او چگونه رفتار می کنی ؟ » به نام خدای آن چوپان… گاهی دعای یک دل صاف،ازصدنماز یک دل پرآشوب بهتراست ! کتابخوانی...ادامه مطلب
ما را در سایت کتابخوانی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : hadisenagi بازدید : 84 تاريخ : شنبه 10 دی 1401 ساعت: 14:50

شب سردی بود، پیرزن بیرون میوه فروشی زل زده بود به مردمی که میوه میخریدن شاگرد میوه فروش تند تند پاکت های میوه رو توی ماشین مشتری ها میذاشت و انعام میگرفت، پیرزن باخودش فکر میکرد چی میشد اونم میتونست میوه بخره ببره خونه رفت نزدیک تر...چشمش افتاد به جعبه چوبی بیرون مغازه که میوه های خراب و گندیده داخلش بود با خودش گفت چه خوبه سالم ترهاشو ببره خونه میتونست قسمت های خراب میوه ها رو جدا کنه وبقیه رو بده به بچه هاش هم اسراف نمیشد هم بچه هاش شاد میشدن برق خوشحالی توی چشماش دوید دیگه سردش نبود !پیرزن رفت جلو نشست پای جعبه میوه تا دستش رو برد داخل جعبه شاگرد میوه فروش گفت : دست نزن نِنه ! وَخه برو دُنبال کارت ! پیرزن زود بلند شد خجالت کشید چند تا از مشتریها نگاهش کردند صورتش رو قرص گرفت دوباره سردش شد راهش رو کشید رفت چند قدم دور شده بود که یه خانمی صداش زد : مادر جان …مادر جان !پیرزن ایستاد برگشت و به زن نگاه کرد زن مانتویی لبخندی زد و بهش گفت اینارو برای شما گرفتم ! سه تا پلاستیک دستش بود پر از میوه موز و پرتغال و انار پیرزن گفت : دستِت دَرد نِکُنه نِنه….. مُو مُستَحق نیستُم ! زن گفت : اما من مستحقم مادر من، مستحق دعای خیر …اگه اینارو نگیری دلمو شکستی جون بچه هات بگیر)زن منتظر جواب پیرزن نموند میوه هارو داد دست پیرزن و سریع دور شد پیرزن هنوز ایستاده بود و رفتن زن رو نگاه میکرد قطره اشکی که تو چشمش جمع شده بود غلتید روی صورتش دوباره گرمش شده بود با صدای لرزانی گفت : پیر شی ننه …. پیر شی ! الهی خیر بیبینی ای شب چله مادر♡ کتابخوانی...ادامه مطلب
ما را در سایت کتابخوانی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : hadisenagi بازدید : 68 تاريخ : شنبه 10 دی 1401 ساعت: 14:50